نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





من برای عشق لایق نیستم

شعر و عکس عاشقانه بسیار زیبا

 

دیگر آن مجنون سابق نیستم
آن بیابان گرد عاشق نیستم

 

اینک از اهل نسیم و سایه ام
با تب صحرا موافق نیستم

 

با سلامی با خیالی دل خوشم
در تکاپوی حقایق نیستم

 

بس کنید اصرار را، بی فایده ست
من برای عشق لایق نیستم

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 8:42 | |







خدا...

 

خــُدایــا
بـَراے خـامـوشے شـَب هـاے انتـِظـارم
فـَقـَط یکـــ " فـوت کـافیـست
خـاموشـَم کـُن 
خـَستـه ام 


1845500a1204eb8a4c8951b996bc93322 عكس هاي رمانتيك و بسيار زيبا

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 11:19 | |







...

 

 ..... دیشب با خدا دعوایم شد ...... 

 

با هم قهر کردیم .....

فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد ......

رفتم گوشه ای نشستم .... 

چند قطره اشک ریختم.....

 و خوابم برد .....


صبح که بیدار شدم .... 

مادرم گفت ...

 نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارانی " می آمد ....

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 20:54 | |







من پذیرفتم

 

 

من پذیرفتم شکست را ،

 

پندهای اهل دور اندیش را ،

من پذیرفتم که عشق افسانه است ،

این دل درد آشنا افسانه است ،

می روم از رفتن من شاد باش ،

از عذاب دیدنم آزاد باش ، 

چون که تو تنهاتر از من می روی ،

آرزو دارم که تو عاشق شوی ،

آرزو دارم بفهمی درد را ، 

معنی برخوردهای سرد را .

 

 

 

 

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 23:37 | |







حواس

 

 این بار که می آیی

حواسم را هم بیاور

خسته شدم بس که به هر کسی که رسیدم  پرسید:

حواست کجاست ؟

گفتم :جا مانده است پیش تو


" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 12:54 | |







آخرین حرف یه عاشق

 

 از یک عاشقِ شکست خورده پرسیدم: 
بزرگ ترین اشتباه؟ گفت: عاشق شدن... 
گفتم: بزرگ ترین شکست؟ گفت: شکستِ عشق... 
گفتم: بزرگ ترین درد؟ گفت: از چشمِ معشوق افتادن... 
گفتم: بزرگ ترین غصه؟ گفت: یک روز چشم های معشوق رو ندیدن... 
گفتم: بزرگ ترین ماتم؟ گفت: در عزای معشوق نشستن...
 گفتم: قشنگ ترین عشق؟ گفت: شیرین و فرهاد...
 گفتم: زیباترین لحظه؟ گفت: در کنارِ معشوق بودن... 
گفتم: بزرگ ترین رویا؟ گفت: به معشوق رسیدن...
 پرسیدم: بزرگ ترین آرزوت؟ اشک توی چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت:
مرگ مرگ مرگ....

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 9:26 | |







هر کجا هستی باش ...

 

 



هر کجا هستی باش ...

من پلی میشوم برای صعود تو 

من اسمان را برای تو هدیه میکنم 

حتی اگه هیچگاه ........

حتی ذره ای هم دوسم نداشته باشی ....

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 8:48 | |







شب

 

 شب امده باز !!

 

چه میگوید این سکوت ؟

چه میخواهد از دلم

دلم قدم زنان به زیر سیل اشک

کجا روان شده ؟

چه می خواهد از سکوت

در دل این شب ؟


 

چه میگویدش نسیم ؟ چه می کشد از تب

 

بگذارش خموش!!

بماند در این حزن .

بمیرد از خشم .

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 8:1 | |







وای از اون روزی که....

 

                                 همیشه یکی هست که درد دلت رو بهش بگی

                             وای از اون روزی که خودش بشه درد دلت......!!!..

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 15:27 | |







زنـدگــی...

   زنـدگــی انـگــار

تـمــام ِ صـبــرش را بـخـشـیـده اسـت بـه مـن !!
هـرچــه مـن صـبــوری میکـنـم او بــا بـی صـبـری ِ تـمــام
هـول میزنــد
بـــرای ضـربــه بـعــد .... !
کـمـی خـسـتــگـی در کــن ، لـعـنـتـــی ...
خـیــالـت راحـت !!....
خـسـتـگــی ِ مــن
بـه ایـن زودی هــا دَر نـمـی شـود ... 

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 22:15 | |







تنهايي

 گاهي تنهايي آنقدر قيمت دارد كه درب را باز نميكنم

 

 


حتي براي  تو كه سالهاست منتظر در زدنت بودم

 

 

 

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 8:18 | |







عشق...

 عشق

دست های تو....

گــاهــی وقــتــهــا مــجــبــوری اَحــمـق بــاشـی !

رویِ کــاغـَـذ مــیــنــویــســم

دَســتــهــایِ تـــُـو . . .

و رویِ آن دســت مــیــکــشــم . . . !!!

[گــاهــی وقــتــهــا مــجــبــوری اَحــمـق بــاشـی !

رویِ کــاغـَـذ مــیــنــویــســم دَســتــهــایِ تـــُـو . . .

 و رویِ آن دســت مــیــکــشــم . . . !!!]


" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 11:37 | |







بر نگرد...

 قبل از 

 

 خداحافظی 

 

  

برنگرد و عقب را نگاه نکن

 

 
 بد دردسری می شود این
 
 
  آخرین نگاه ..... !   
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 8:44 | |







سیگار...

 
 

 این سیگار که میکشم همان فریاد هایی است که نمیتوانم بزنم ,

همان حرفهایی که جراًت گفتن به کسی را ندارم ,

همان دلتنگی هایی که روز به روز پیرم میکند ,

همان خاطراتیست که نه تکرار می شوند و نه فراموش ,

همان تنهایی های که کسی پرش نمی کند ,

همان درد هایی که درمان ندارند


" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 8:21 | |







...

 مچم رو می گیرم تو یه دستم

رگمو حس می کنم زیر انگشتم
پس هستم
تیغ تیز ، تو ببر دستمو ، تا بمیرم
من نتونستم ، انتقامم رو ، از این دنیا بگیرم
پس باختم
کف اتاق من پر شده از خون سیاه
تو یه قاب پنجرم ، نه ستاره هست ، نه ماه
منو ببین تو ای خدا
بوی مردن می گیره تنفسم
من نگاه رو به خیالت می دوزم
در انتظار هیچکسم
دست منو بگیر خدا ، منو ببر از این زمین
منو رها کن از خودم ، جون منو بگیر ، همین
منو ببین، منو ببین


" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 8:11 | |







خودکشی...

 آن زمان که دیگر نمی توان ازسیاهی ها سپیدی ساخت 

آن هنگام که جغد پیر ترانه های خاکستری بر دیوار اتاقم چنبر می زند 

زمانی که درد خیمه می بندد بر چهارچوب مغزم 

لحظه ای که هر ثانیه همانند پتک می کوبد بر افکارم 

من در می یابم مرگ را 

خود کشی را 

خودکشی دیوانگی نیست 

خودکشی حقارت نیست 

خودکشی حماقت نیست 

زمانی که مغزم پیش می رود به هر نا کجا آباد ! 

وقتی که غده بد خیم زندگی ریشه کرده است بر روحم 

زمانی که برای واژه خوشبختی معنایی نمی یابم 

لحظه ای که چشمانم به هر سمتی می رود واژه مصیبت را بر دیواره ها می خواند 

من در می یابم مرگ را 

خود کشی را 

خودکشی ضعف نیست 

خودکشی درماندگی نیست 

خودکشی جهالت نیست 

شعار ندهید که زندگی زیباست 

عشق و امید وآرزو را غرولند نکنید 

در می یابید مرگ را 

خودکشی یعنی شهامت 

خودکشی یعنی جسارت 

خودکشی یعنی رهایی 

خودکشی ... آه ... خودکشی


" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 8:52 | |







پسرک

 

 روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولیبدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کندبطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.


دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانشدرخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«
بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 9:6 | |







عشقم

 

 به زندگی من پوزخــند نزن!

روزی کسـی را داشتـم که با تمام وجــود صدایم میکرد:

 

عشقــــم '

 

 

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 9:6 | |







هرجا که دلت میخواهد برو…

 هی فلانی! 
دیگر هوای برگرداندنت را ندارم…
 هرجا که دلت میخواهد برو…
 فقط آرزو میکنم
 وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری…
 و اما من…
 بر نمیگردم که هیچ!
 عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم،
 که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 8:49 | |







شب تنهایی من

 هیچکس با من نیست !…

 

مانده ام تا به چه اندیشه کنم…

 

 

مانده ام در قفس تنهایی…

 

 

در قفس میخوانم…

 

 

چه غریبانه شبی ست…

 

 

شب تنهایی من!…

 

 


 

 

 

سهراب :

 

 

گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی…..

 

 

گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی…..

 

 

گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی…..

 

 

او نه چشم های خیس و شسته ام را

نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید

فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :

دیوانه باران زده

" rel="shortcut icon">

[+] نوشته شده توسط جاوید.. در 11:23 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد